شیرین کاری گل های من
امشب به هدف نوشتن وب رو باز نکردم ولی تا باز شد حس نوشتن از دو تا گلم اومد سراغم
البته هر چی از وروجک بودنشون از خرابکاریهاشون از بازیهاشون از بدو بدو کردنهاشون و اخرش سوگل خسته میشه و جیغ میزنه و ............. بگم بازم کمه
من به همه این کارهاشون عادت کردم و اگه روزی یه سری از این کارها رو نکنن یکسره میرم به بدنشون سرشون دست میزنم ببینم یه وقت تب نداشته باشن یا بی حال هستن که کارهای دیروزشونو نمیکنن ولی میبینم نه شکر خدا سالم هستن و دارن یه کار جدید میکنن
چند وقته که فرگل خانومی میره روی تختش بعد روی قسمت تعویضش در کشوهای بالایی رو باز میکنه میره توش میشنه البته قبلش کل لباسها رو میریزه رو تختش بعد تشریف میبرن داخلش در این بین هم سوگل طلای من از قافله عقب نمیمونه سریع میره کشوهای کمد اسباب بازیها رو باز میکنه و همه اسباب بازیهارو به بیرون انتقال میده و تشریف میبرن داخلش خیلی جالبه همدیگرو تشویق میکنن
دخترک قشنگ من صدای اذان رو میشنوه سریع میره چادرشو بر میداره از من مهر میگیره و چادرشو سرش میکنه و سریع پشت به قبله می ایسته به نماز خوندن تو همون لحظه سوگلک سریع مهرشو برمیداره فرگل عصبانی میگه الله اکبرررررررررر ای بابا گل گلم دارم نماز میخونم مهرمو بده بعد دوباره چادرشو سرش میکنه و یههووووووووو میگه اه اه دیدی ابجی تو نماز حرف زدم
قشنگ ترین ماجرا بین دخترا سوار شدن تاب هستش سوگلم خدایی به سنش خیلی باهوشه هر زمان فرگل سوار تاب شده و پیاده نمیشه تا سوگل سوار بشه بی خیال قضیه میشه و میره .فرگل حالا به هر دلیلی که از تاب پیاده میشه سوگل مثل جتتتتتتتتتتتتتتتتتت بدو بدو میاد و سوار میشه
یک بار فرگل پیاده نمیشد و سوگل کلی بهونه گرفت و اخر دست باباشو گرفت برد تو اتاقشون فرگل بعد چند دقیقه دید باباشو و ابجی از تو اتاق نمیان بیرون پیاده شد و رفت من که تو هال نشسته بودم دیدم سوگل همچین داره بدو بدو میاد بعد هم پرید روی تاب و رو کرد به من گفت بده بده بعد خودشو عقب و جلو داد و منم تابش دادم .
شوهرم که اومد پیش من گفت تا فرگل اومد تو اتاق سوگل دست منو ول کرد و از پشت فرگل بدو کرد اومد بیرون
هر دومون کلی خندیدیم
امان از دست این دوتا وروجکهامون
استادددددددددددد به هم ریختن کابینتهای من سوگل طلاس شاید در طی روز من ده بار خم بشم جمع کنم تا خانم میاد دوباره به هم میریزه دیگه کم بیارم فرگل صدا میزنم میگم بیا با بازی ابجی رو ببر خسته شدم از بس جمع کردم و خدایی فرگل با دالی بازی کردن و قایم شدن سوگل از اشپزخونه میکشونه بیرون و میبره تو اتاقشون
وقتی لباس یا گل سر برای فرگل و سوگل میخرم سوگل که یه کم بازی میکنه باهاشون بعد ولشون میکنه میره دنبال بازی دیگه ولی الان دیگه فرگل فهمیده شده لباسهاشو یکی تنش میکنه میره جلو ایینه میگه قشنگه دستت درد نکنه مامان بعد در میاره و اینقد قشنگ مرتب جمع میکنه میذاره تو کمد بعضی وقتها ساعتها باهاشون سرگرم میشه و بازی میکنه
و عاشق گل سرهاش و جوراباش هست وقتی میشینه و ساک جورابهاشونو باز میکنه و جورابهارو پاش میکنه و به ابجیش هم میده اونم که بلد نیست بپوشه فقط جورابهارو میبره نزدیک پاش و هی تلاش میکنه و موفق نمیشه و بعدش عصبانی میشه تا میخواد جیغ بزنه فرگل ازش میگیره و پای ابجیش میکنه و سوگل هم کلی میخنده و سرشو خم میکنه روی دستهای فرگل
سوگل خانومی هر چیزی رو که پیدا کنه اعم از روسری من لباس باباش لباس فرگل رو میزی هر چی که پارچه ای باشه میندازه روی سرش و میاد جلو ما می ایسته و هی میگه ا ا م یعنی منو نگاه کنین تا نگاش میکنیم میگیم وای چه خوشگل شدی میخنده و میره سراغ نفر بعد تا بهش بگن چه خوشگل شدی الان دیگه فرگل یاد گرفته تا چیزی میندازه روی سرش میره پیش فرگل اونم میگه وای خدا چه خوشگل شدی گل گلم .جالب خوشحالیه سوگل از این کلمه خوشگل شدی اخر بچم با این اعتماد به نفسش پرفسوری دانشمندی چیزی میشه
موقع نهار دادنشون که میشه عادتشون دادم هر دوشونو هم زمان نهار میدم سوگل روی تاب میشینه فرگل یا روی صندلیش یا کنار خودم روی زمین اوایل فرگل میخواست سوار تاب بشه و بخوره بعد باهاش حرف زدم که اگه سوگل سوار نشه منو اذیت میکنه دیر نهار میخوره ببین چشمام خواب داره بذار زود بخوره تو هم نهارتو پیش خودم بخور بریم بخوابیم و فقط همون یک بار بود و دیگه تا زمانیکه ظرف غذای سوگل تموم نشه و خود سوگل پیاده نشه فرگل سوار نمیشه
سوگلک من هر زمان بیدار میشه چه صبح چه عصر سریع فرگل رو بیدار میکنه چند روز پیش عصر که بیدار شد بغلش کردم اوردم تو اشپزخونه اب دادمش و شروع کردم به شعر خوندن و مرتب کردن اشپزخونه بعد چند دقیقه دیدم خانوم خانمها دراه میره بیرون از اشپزخونه گفتم سوگل اینقد خوشگل گفت بلههههه گفتم بیا پیش من دور زد اومد تو اشپزخونه و نشست سرگرم کارم شدم و خوندن شعر صدای پاهای کوچولوشو شنیدم تا بدو از اشپزخونه رفتم بیرون دیگه دیر شده بود بله رفته بود تو اتاق کنار فرگل نشسته بود و هی سرشو میذاشت روی شکم فرگل تا بالاخره فرگل چشماش باز شد و سوگل همچین خنده پیروز مندانه ای کرد که نگو و بعد دوباره با یه عشقی سرو فشار داد تو شکم فرگل از اون ور هم فرگل گفت باز دوباره منو بیدار کردی ابجی خیلی منو دوست داری اره منم دوست دارم عزیزم
عزیزای دلمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم دوستتون دارم و اگه کل صفحات رو هم از شیرین کاریهاتون بگم بازم صفحه کم میارم
قربون اون دلهای کوچیک و مهربونتون بشممممممممممممممممممممممممممممممم